مصائب یک آدم درجه دو!
درباره سریال بهتره با ساول تماس بگیری
طرفداران افسارگسیختگی منتظر فصل پایانی این سریال بودند که خبر رسید اسپین – آف (مجموعهای که از مجموعه دیگری مشتق شده است) آن با محوریت شخصیت ساول گودمن (باب اودنکرک) ساخته خواهد شد. همان وکیل شیاد و حقهباز جناب والتر وایت (برایان کرانستون) که با طنازی خاص خودش، همیشه راهحلی در آستین داشت تا مشتریهای خلافکارش را از مخمصه نجات دهد. در نگاه اول اینطور به نظر میرسید که سازندگان افسارگسیختگی میخواهند از موفقیت این سریال بهره بیشتری برده و دوباره از ماجراهای آن پول درآورند! پیش از این هم کم نبودهاند سریالهایی که بر اساس شخصیتهای یک سریال موفق دیگر ساخته شدهاند و البته نتیجه معمولا کمتر از انتظار بوده و به شکست ختم شده است. مثلا سریال جویی که با فاصله اندکی از پایان مجموعه بسیار معروف و به یادماندنی دوستان ساخته شد. سریالی که قصد داشت داستانِ شخصیت محبوب جویی (مت لی بلنک) را ادامه دهد، اما پس از دو فصل تولید آن متوقف شد و هرگز نتوانست به اندازه سریال مرجعاش مورد توجه قرار بگیرد. البته اگر جزو طرفداران دو آتشه افسارگسیختگی بودهاید، بدون تردید از خبر تولید بهتره با ساول تماس بگیری هیجانزده شدهاید. بالاخره بازگشت به شهر آلبوکرکی در ایالت نیومکزیوی آمریکا، میتوانست بسیار جذاب و تماشایی باشد. هر چند میدانستیم که این بار خبری از هایزنبرگ بزرگ نخواهد بود. با وجود این همیشه این نگرانی وجود دارد که چنین دنبالههایی، به خاطره خوب مجموعه اصلی ضربه بزنند. همه این نگرانیها اما با دیدن چند قسمت اول بهتره با ساول تماس بگیری از بین میرود و بار دیگر خلاقیت و چیرهدستی تیم نویسندگان این سریال، غافلگیرمان میکند. در همان فصل اول متوجه میشویم که با یک مجموعه باکیفیت و فکرشده طرف هستیم که میخواهد فراتر از یک تجدید خاطره دلچسب، اثری مستقل و به اندازه کافی متفاوت باشد. قبل از پخش فصل اول، انتظارات از این سریال بسیار بالا بود و ساخت آن یک ریسک حسابی برای سازندههایش به حساب میآمد. هر چه نباشد افسارگسیختگی به پدیدهای در صنعت سریالسازی تبدیل شد و به سرعت جایگاه ویژهای در فرهنگ عامه پیدا کرد. بسیاری از آن به عنوان بهترین مجموعه تلوزیونی همه دوران یاد میکنند و این، کار خالقان بهتره با ساول تماس بگیری را بسیار دشوار میکرد. از زیر سایه افسارگسیختگی بیرون آمدن، اولین چالش جدی آنها بود که در همان فصل اول آن را پشت سر گذاشتند. وینس گیلیگان و پیتر گولد، هم با مهارت از برخی عناصر محبوب منبع اصلی بهره بردهاند و هم با هوشمندی اثری خلق کردهاند که نه تنها به دام تکرار نمیافتد، بلکه از جنبههایی بسیار تازه و بدیع نیز به نظر میرسد. از همین رو بهتره با ساول تماس بگیری هم طرفداران سریال قبلی را سر ذوق آورد و هم برای خودش طرفداران جدیدی پیدا کرد. ما اینجا با گذشته شخصیت ساول روبهرو میشویم. آن زمانی که با اسم و رسم واقعیاش یعنی جیمی مکگیل روزگار میگذراند و هنوز عنوان ساول گودمن را برای خودش دست و پا نکرده بود. این سریال تبدیل شدن جیمی به ساول را به تصویر میکشد و در کنارش، گوشه چشمی نیز به آینده او و سرنوشتاش پس از ماجراهای افسارگسیختگی دارد. ساول گودمن در ذات خود یک انسان واسطه و درجه دو بود. برخلاف والتر وایت که علیه شرایط موجود قیام کرد، معنای زندگی را در سویه تاریک جهان یافت و برای باز پس گرفتن عزتنفس از دست رفتهاش، دست به قماری پر خطر زد. ولی ساول در نهایت یک کارچاق کن بیوجدان و البته آدمی در حاشیه بود و نه آن کسی که ابتکار عمل را در دست میگیرد و قواعد بازی را رقم میزند. بنابراین شخصیت او در افسارگسیختگی به اندازه کارکترهای اصلی جدی گرفته نمیشد و همدلی مخاطب را برنمیانگیخت. اما این سریال نشان داد که شخصیت ساول پتانسیل پنهان بسیاری داشت و حالا که در جایگاه کارکتر مرکزی یک مجموعه قرار گرفته است، شیوه مواجه شدن مخاطب با او هم متفاوت خواهد بود. شاید به این دلیل که جیمی برخلاف ساول، مردی همدلیبرانگیز و البته پیچیدهتر است. بهتره با ساول تماس بگیری اگر چه مثل پیشینه خود درباره مسیر تغییر و تحول یک شخصیت است، اما تفاوتهای بنیادین والتر وایت با جیمی مکگیل، این دو سریال را از هم متمایز میکند. در افسارگسیختگی شاهد تبدیل شدن یک معلم شیمی به خلافکاری کله گنده هستیم و اینجا قرار است ماجرای تبدیل شدن یک آدم معمولی و ساده را به وکیلی شیاد و دغلکار دنبال کنیم. آدمی که تلاش میکند از سوی اطرافیانش جدی گرفته شود و دست و پا میزند تا اعتماد به نفس از دست رفتهاش را بازیابی کند. جیمی وکیلی تازهکار است که میخواهد زیر سایه برادرش (چاک)، که وکیلی سرشناس است، رشد کرده و سر و سامان بگیرد. او چیزی نمیخواهد جز یک زندگی معقول، رسیدن به محبوب (کیم وکسلر)، یک شغل مناسب و البته آرامش و آسایش زیر سایه قانون! جیمی میخواهد وکیل شود و از این راه درآمد و احترام اجتماعی بدست آورد. اما دنیا روی خوش به او نشان نمیدهد و رابطه آمیخته با عشق و نفرت او با برادر بزرگترش، از جیمی یک انسان بیرحم، کینهای و بیاحساس میسازد که پس از تلاشهای ناکاماش در رابطه با پذیرفته و به رسمیت شناخته شدن از جانب دیگران، تصمیم میگیرد از زندگی و آدمهای پیراموناش انتقام بگیرد. بهتره با ساول تماس بگیری این پروسه را همچون یک درام روانشناختی چند لایه به تصویر میکشد. در اینجا کمتر خبری از موقعیتهای جنایی پرتعداد و مخوف افسارگسیختگی است و بیشتر با یک کمدی سیاه با مضامین انسانی و اخلاقی طرف هستیم که البته دو داستان متفاوت را به صورت موازی دنبال میکند. هم داستان بدبیاریهای تمامنشدنی جیمی / ساول و هم داستان مایک (جاناتان بنکس) که از شخصیتهای محبوب سریال قبلی بود و با بازگشتاش در اینجا، طرفداراناش را حسابی به وجد آورد. قسمتهای مربوط به مایک بیشتر جنایی است و از این رو با قصه جیمی تفاوت دارد. اما این دو پاره بودن ضربهای جدی به سریال وارد نکرده است. به ویژه به این خاطر که ما میدانیم این دو نفر در نهایت به هم میرسند و داستان همکار شدن مایک با ساول هم بسیار هیجانانگیز است. بنابراین وقتی پای این سریال مینشینیم، از یک سو درگیر ماجراهای میان جیمی، چاک، کیم و وکیلبازیهای آنها میشویم که ربطی به دنیای افسارگسیختگی ندارد و از سوی دیگر با پیگیری ماجراهای مربوط به مایک، گاس فرینگ و البته هکتور سالامانکا، از تماشای پیشدرآمد داستانِ امپراطوری والتر وایت سر ذوق آمده و لذت میبریم. برای طرفداران افسارگسیختگی چه از این بهتر. آن هم وقتی با چنین سریال حساب شدهای طرف هستیم که در کارگردانی و شخصیتپردازی به وسیله خرده داستانها، از منبع الهامش نیز جلوتر حرکت میکند. گیلیگان و گولد در اینجا شیوه روایت مبتنی بر فلشبک و فلشفوروارد را نسبت به سریال قبل، با پختگی بیشتری به کار گرفتهاند. هر چند ممکن است خط اصلی قصه و شخصیت اصلی آن، به اندازه افسارگسیختگی جذاب و بکر نباشند. اما بهتره با ساول تماس بگیری مجموعهای منسجمتر است که اتفاقا مانند پیشینهاش، سیر صعودی دارد و فصل به فصل بهتر میشود. یکی از بهترین اسپین - آفهای تاریخ تلوزیون آمریکا. حالا که این پرونده را میخوانید، در آستانه فصل پنجم این سریال قرار داریم و بیش از هر زمانی، نزدیک به نقطه شروع افسارگسیختگی. آنجا که طرفداران منتظرند تا شاید دوباره سر و کله والتر وایت پیدا شود.
این مطلب پیش از این به عنوان مقدمه پرونده بهتره با ساول تماس بگیری در مجله دنیای تصویر به چاپ رسیده است.
جهان در خطر آلودگی به جهل!
درباره سریال چرنوبیل
مینی سریال تازه اچبیاو را یک جور دلجویی این شبکه تلوزیونی از مخاطباناش، پس از عدم رضایت و سرخوردگی آنها از فصل پایانی سریال بازی تاج و تخت تعبیر کردهاند. هر چند به نظر میرسد که به کاربردن عبارتهای چون «بهترین سریال تاریخ» در کنار نام چرنوبیل، بیشتر ناشی از هیجانزدگی باشد و پس از مدتی فروکش کند. هر چه قدر هم که پایانبندی حماسه باشکوه بازی تاج و تخت مضحک و دمدستی به نظر برسد و از سوی دیگر چرنوبیل بتواند از یک فاجعه تاریخی، روایتی با کیفیت و موثر ارائه دهد؛ باز هم نمیتوان قرار دادن نام این سریال در صدر فهرست بهترین مجموعههای تلوزیونی تاریخ را، اغراق شده قلمداد نکرد. مخصوصا تا وقتی که سریالی به نام برکینگ بد ساخته شده است!
قبل از این مجموعه، مهمترین منبع برای آشنایی با فاجعه چرنوبیل، کتاب «صداهایی از چرنوبیل» بود که نویسندهاش خانم سوتلانا الکسیویچ برای آن برنده جایزه نوبل شد. اثری که تمرکزش را نه بر چگونی رخداد این حادثه مهیب، بلکه بر شرح آنچه بر جهان و انسانها پس از این فاجعه گذشت میگذارد. این کتاب در کنار اشاره به تاثیرات مخرب محیطزیستی این رویداد، روایت مردمانی است که بدون اطلاع از سرنوشت شومی که انتظارشان را میکشد، درگیر آلودگی رادیواکتیو و قربانی سیاستورزی حاکمانشان میشوند. روایتی ترسناک و غمانگیز از معضلات انسانی یک فاجعه که بر اثر یک آزمون و خطا در نیروگاه هستهای و اشتباهی محساباتی پیش میآید و در ابتدا نیز با مخفیکاری دولت شوروی همراه است. فاجعهای که عدهای آن را آغازی بر پایان شوروی میدانند. حکومتی که همواره خدشهناپذیر جلوه دادن ایدئولوژیاش را مقدم بر جان و امنیت شهروندانش میدانست.
مینی سریال چرنوبیل تلاش میکند روایتی چند جانبه از اتفاقی که در سال ۱۹۸۶ جهان را تحت تاثیر قرار داد ارائه کند و علاوه بر به تصویر درآوردن چگونگی این رخداد هولناک و تاثیرات انسانی و محیط زیستیاش، نحوه مواجهه شهروندان، حکومت و نخبههای شوروی به آن را نیز مدنظر قرار دهد. درامی تاریخی در ژانر فاجعه، که برخلاف معمول دست روی فاجعهای واقعی میگذارد و وضعیتی آخرالزمانی را در گذشتهای نزدیک توصیف میکند که میتوانست برای همیشه بخش قابل توجهی از دنیا را نابود و غیرقابل سکونت کند.
نقاط قوت اصلی این مجموعه، روایت چندوجهی و کارگردانی تاثیرگذارشاند و درام آن بر محور کنشها و واکنشها افراد گوناگون حول یک رخداد شکل میگیرد. یک روایت پر از جزئیات از حادثهای که فرجاماش را میدانیم و بنابراین آنچه برایمان جذابیت دارد نه رسیدن به ختم ماجرا، که اتفاقا پرداختن به زوایای پنهان و نقطههای تاریک آن است که ما را به شناخت بهتری از یک واقعه مهم تاریخی میرسانند. سازندگان چرنوبیل تلاش کردهاند برای تعریف کردن داستانی که نقاط عطفاش حداقل برای بینندههای اهل مطالعه روشن است، بیش از هر چیز از تاثیر فضاسازی قدرتمند بهره ببرند و اینگونه ابعاد جدیدی ببخشند به داستانی که کلیتاش را میدانیم. قالب مینی سریال جان میدهد برای چنین سوژهای. بیش از دو برابر یک فیلم سینمایی فرصت هست تا بتوان جنبههای مختلف یک اتفاق را به نمایش گذاشت. سازندگان این سریال نیز تلاش کردهاند تا در کنار بها دادن به احساسات بشری و به تصویر کشیدن معضلات انسانی ناشی از انفجار چرنوبیل، در میان پیشرفت قصه مخاطب را با جزئیات و اطلاعات علمی این حادثه نیز آشنا کنند. آنها برای انسجام بخشیدن به خطوط روایتشان، با شخصیتهای محدودی همراه میشوند. هر چند اغلب شخصیتها نمیتوانند از تیپهای کلیشهای فراتر رفته و عمق پیدا کنند. شخصیتهایی که همه آنها لزوما ما به ازای واقعی ندارند و برخی از آنها مانند خانم فیزیکدان اهل مینسک (املی واتسن)، خیالیاند.
همزمان با پخش این مجموعه، عدهای آن را پروپاگاندای رسانهای آمریکا در رابطه با درماندگی و بیمسئولیتی کومونیستها و خطرات نیروگاههای هستهای و البته تحریف کننده بخشی از تاریخ دانستند و مثلا به این نکته اشاره کردهاند که در پرداخت شخصیتهایی چون لگاسف (استلان اسکارسگارد)، تفاوتهایی با واقعیت دیده میشود و یا سریال نگاه بیطرفانهای به ماجرا نداشته است. ولی با همه این حرفها، این موضوع غیرقابل انکار است که دیدن چرنوبیل، میتواند تجربهای آگاهیبخش برای مخاطباناش باشد. حاشیهسازیهای سیاسی را کنار بگذارید. این سریال فراتر از توصیف ناکارآمدی حکومت شوروی گام برمیدارد و با اینکه در درام دادگاهی پایانیاش، شعارها و برخی از مضامین مدنظرش را به شکلی آشکار و بدون ظرافت بیان میکند، اما از آنجایی که ما را برای درک بهتر جهان امروزمان به تاریخ ارجاع میدهد، اثری ارزشمند و شایسته توجه است. نایت کینگ در بازی تاج و تخت قصد داشت کلاغ سه چشم که در واقع نماد تاریخ سرزمین وستروس و سرمایهای بشری بود را از بین ببرد، تا انسانها را به طور کامل نابود کند. چون بشر باید برای پیشرفت و زنده ماندن به تاریخاش رجوع و بتواند آن را به درستی تحلیل کند. بنابراین همین که یک سریال میتواند با روایتی هراسآلود، دردناک و هیجانانگیز توجه افراد زیادی را در سراسر دنیا به یک اتفاق کلیدی در تاریخ معاصر جهان جلب کرده و نگاهی چند وجهی به آن داشته باشد، حرکتی در جهت آگاهیبخشی عمومی به حساب میآید. همانطور که مثلا فیلم کمقدر دیده و بسیار هوشمندانه و صریح معاون (۲۰۱۸ - آدم مککی) میتواند مخاطباش را در درک مختصات سیاست خارجی ایالات متحده و مسئله خاورمیانه یاری کند.
بازنگری چرنوبیل، ما را با فجایع پافشاری بر جهل روبهرو میکند. وقتی ایدوئولوژی به تنهایی در برابر مشکلات ناکارآمد است و نادیده گرفتن علم، پنهان کردن واقعیت و عدم وجود افراد متخصص در موقعیتهای حساس بلای جان یک کشور میشود. در یک حکومت تمامیتخواه، بروکراسی الکن و دولتمردان فاسد و اغلبشان غیرمتخصصاند. دولتمردانی که بیشتر به فکر ترک برنداشتن ویترین قدرتشاناند تا جان شهروندان. به همین دلیل نیز با دروغ به دنبال حفظ آبرویاند و این موضوع برای آنها از امنیت ملی بااهمیتتر است. در چنین حکومتی، قهرمانها از میان مردم عادی و طبقه کارگر بیرون میآیند. درست مانند معدنچیان چرنوبیل که سخاوتمندانه و شجاعانه به دل زمین آلوده میزنند. قهرمانهایی که باید برای حفظ جان هموطنانشان از جان خود بگذرند و قربانی تصمیات اشتباه حاکمانی شوند که از تقدس بخشیدن به حرکت قهرمانانه آنها برای پوشاندن اشتباهات خود بهره میبرند.
بازگشت به چرنوبیل به ما یادآوری میکند که در زمان فاجعه، نباید آن را انکار کرد و در زمان کنترل و مدیریت بحران باید فضا را به گونهای رقم زد که بتوان دروغ را از واقعیت تمیز داد. همچنین درنگ در تصاویر بدنهای متلاشی شده قربانیان ما را در برابر این حقیقت قرار میدهد که یک خطای بشری میتواند چه تبعات سنگینی را به انسانها و محیطزیست تحمیل کند.
روسها پس از انتشار این سریال عنوان کردهاند که میخواهند سریالی را در پاسخ به آن تولید کرده و به نقش ماموران سازمان جاسوسی آمریکا در بروز این حادثه بپردازند. سریالی که احتمالا در آن ماموران سیا نقشهای منفی و ماموران کاگب نقشهای مثبتاند. انگار آنها هنوز هم نمیتوانند در این مورد واقعیت را بپذیرند و به جای قبول نقصان، همه چیز را گردن دشمن خارجی میاندازند. هر چند بعید است که این سریال به اندازه محصول اچبیاو مورد توجه قرار بگیرد. چون بعید است که روسها بتوانند روایتشان را به اندازه آمریکاییها سرگرمکننده از آب درآورند.
درباره سریال عشق، مرگ و رباتها
این دنیای دیوانه
مجموعه آنتولوژی عشق، مرگ و رباتها کاملا مناسب مخاطب کم حوصله و تنوع طلب امروز است. یک ترکیب هیجانانگیز از ایدههای مختلف که شما را با دنیاهای متفاوتی همراه میکند. مدیوم انیمیشن بهترین امکان برای نمایش خلاقیت بدون مرز است و این فرصت را در اختیار سازندگان مجموعه قرار داده که ایدههای داستانی و ژانری گستردهشان را در قالب سبکهای گوناگون انیمیشن به نمایش بگذارند. از انیمیشنهای دو بعدی و موشن کپچر بگیرید تا انیمههای ژاپنی. اتفاقی که باعث شده تا ایدههای خیالپردازانه و گاه جنونآمیز نویسندههای این سریال با تکنیکهای متنوع و رویکردهای بصری چشمنوازی (ورای شکاف آکویلا) همراه شوند.
این مجموعه تحت تاثیر کمیکهای مجله مصور «هوی متال» ساخته شدهاند. مجلهای که در دهه هفتاد میلادی محبوبیت بسیاری پیدا کرد و به سرعت وارد فرهنگ عامه امریکا و الهام بخش فیلمها و سریالهای فراوانی شد. هوی متال را با ایدههای بکر فانتزی و علمی - تخیلیاش و البته طراحیهای بصری درخشاناش میشناسند. هر چند کمیکهای آن را در اغب موارد درخشان در تصویرسازی، ولی از نظر پرداخت داستان ضعیف و از نظر جهانبینی سطحی توصیف کردهاند. این ضعف در قصهگویی را میتوان در عشق، مرگ و رباتها نیز مشاهده کرد. در این مجموعه، درست مانند هوی متال، صرف سرک کشیدن به انواع ژانرها و غیرمنتظره بودن ایدهها اهمیت بیشتری از بسط و گسترش آنها دارد (شب ماهیها). از این رو ما با اپیزودهایی مواجه هستیم که ایدههای تعدادی از آنها به هیچ عنوان عمق پیدا نمیکنند (عصر یخبندان) و تبدیل به روایتی قابل پیگیری نمیشوند. اما برگ برنده سازندگان مجموعه غیرقابل پیش بینی بودن و غافلگیر کردن مخاطب است و از آن جا که قسمتها مدت زمان کوتاهی دارند و از طرفی ربطی به یکدیگر نیز ندارند، مخاطب حتی اگر از شیوه بسط داستان ناراضی باشد، همچنان مشتاق دیدن قسمت بعدی باقی میماند، چون منتظر است بار دیگر با یک جهان متفاوت روبهرو شود. دنیاهای دیوانهای که با شیوههای روایتی مختلف به موضوعاتی متفرق، از هشدارهای محیط زیستی تا هراس از تکنولوژی و جوامع آخرالزمانی گریز میزنند و به مسئلههایی چون نابودی تمدن و نژادپرستی سیستماتیک اشاره کرده و به اسطورههایی مثل ایکاروس، فیلمهایی چون مدمکس و جاذبه (دست کمکی) و یا برداشتی دیستوپیایی از مفهوم بازیهای ویدیوئی (مثل برتری سانی) ارجاع میدهند.
پس بهتر است برای لذت بردن از این سریال چندان به هدفمندی ساختار قصهها دل نبندید و انتظار نداشته باشید که کیفیت همه اپیزودها یکسان و پیچهای داستانی آنها در خدمت یک پایانبندی اقناعکننده باشند. حتی به دنبال ربط دادن قسمتهای بیربط این مجموعه به یکدیگر هم نباید بود، با اینکه عنوان عشق، مرگ و رباتها این انتظار را در ما ایجاد میکند. البته که محصولات پیکسار و پیش از آن دیزنی به ما آموختهاند که هیچ عنصری مهم تر از داستان نیست و یک اثر پویانمایی بیش از هر چیز به واسطه قصهاش در یادها میماند. اما در این مجموعه با رویکرد نه چندان متعارفی طرف هستیم که مختصات خاص خود را دارد. شاید به جز چند مورد، بیشتر قسمتهای این سریال صرفا جالباند و پس از پایان، فراموش میشوند. اما خب دیدن یک انیمیشن کوتاه موجز و هیجانانگیز سرگرمکننده است و مزه خودش را دارد و قرار هم نیست همیشه در آثار تخیلی با تفسیر و تحلیلی نسبت به وضعیت بشر در جهان امروز طرف باشیم. عشق، مرگ و رباتها با آنتولوژی محبوب این سالها یعنی آینه سیاه تفاوت دارد و احتمال اینکه پس از دیدن بعضی از قسمتها (مثل نبرد کشاورزان مجهز به رباتهای مکانیکی با حشرات مهاجم) چیز خاصی دستتان را نگیرد کم نیست! مخصوصا اگر از آن دست مخاطبانی باشید که پس از دیدن هر اثری از بلافاصله از خود میپرسید «خب که چی؟» شاید اپیزود «شاهد» مثال مناسبی برای توصیف کل مجموعه باشد. یک قسمت از نظر شیوه روایت و زیباییشناسی بصری جذاب، اما بیمعنا. قسمتی که صرفا به نمایش دو شخصیت گرفتار در یک جهان برزخی اکتفا میکند و همین.
عشق، مرگ و رباتها فرزند خلف دورانی است که میل بسیاری به تلفیق ایدهها، گونهها و الگوها با یکدیگر دارد و مهمترین عامل جذابیتاش نیز در همین ویژگی نهفته است. سازندگان این سریال که در راس آنها تیم میلر (کارگردان ابرقهرمانی ساختارشکن، بامزه، هجوآلود و ضدکلیشه ای ددپول) قرار دارد، تصمیم گرفتهاند که الگوهای ژانری و داستانی بارها تکرار شده را در مکان و زمانهای متفاوت به کار ببندند و بدین شکل از آنها آشنازدایی کنند. آنها به سراغ داستانهای کوتاهی برای اقتباس رفتهاند (تنها دو قسمت از کل مجموعه اقتباسی نیست) که بسیاری از آنها متغییرهای بیربط به هم را با یکدیگر ترکیب کردهاند. مثلا حضور گرگینهها در ارتش آمریکا و نبرد با طالبان، یک کاسه ماست در مقام هوش مصنوعی و رهبریت جامعه و یا نبرد استالینگراد با حضور هیولاهای مهاجم. در این میان اما جذابترین ترکیب در اپیزود بسیار دیدنی «شکار خوب» دیده میشود. وقتی اسطورههای شرقی به دوران رباتها پیونند میخورد و یک داستان پریان علمی - خیالی شکل میگیرد. در کنار این اما قسمت «زیما بلو» شاید پیچیدهترین داستان مجموعه باشد و حتما میتواند آن دسته از مخاطبان در جستوجوی معنا را نیز کاملا راضی کند. قصه هنرمندی آوانگارد که در یک سیر و سلوک عارفانه برای رسیدن به آرامش، از اوج پیچیدگی و مکاشفه در اسرار کائنات به سادگی پناه میآورد و خالصترین شکل هنر را در بازگشت به خویشتن مییابد.
یادداشتهایی درباره چند فیلم از سینمای ایران...
ما را در سایت یادداشتهایی درباره چند فیلم از سینمای ایران دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : aryangolsoorat بازدید : 163 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:00