سکانس‌های طلایی: بوچ کسدی و ساندنس کید (۱۹۶۹) و همشهری کین (۱۹۴۱)

ساخت وبلاگ

بوچ کسیدی و ساندنس کید (جرج روی هیل)

جاودانگی در نقطه پایان

http://screenprism.com/assets/img/article/butch_and_sundance.jpg

فیلمِ ماندگار جناب جرج روی هیل، لحظات به یادماندنی کم ندارد. به هر ترتیب این یکی از بهترین وسترن‌های تاریخ سینماست که مثل هر فیلمِ بزرگ دیگری، گذر زمان ذره‌ای از شکوه و جذابیت‌اش کم نکرده است. اما از میان تمام سکانس‌های درجه یک فیلم، در این مطلب به سراغ پایان‌بندی‌اش می‌رویم. یعنی همان سکانسی که در نهایت ختم می‌شود به آن فریز شات دو نفره پل نیومن و رابرت ردفورد که در کنار پلان آخر چهارصد ضربه (فرانسوآ تروفو)، معروف‌ترین قاب‌های ایستای تاریخ سینمای به حساب می‌آیند.

وقتی بوچ کسیدی و ساندنس کید پس از تعقیب و گریزهای فراوان، بالاخره یک جا گرفتار شده و در محاصره کامل دشمنان‌شان قرار می‌گیرند. دشمنانی که گویی نماد تمدن و نیروهای تازه قدرت گرفته‌اند و راه، روش و جهان‌بینی یاغیانِ داستان را برنمی‌تابند. سکانسی که در اوج غمگین بودن، بسیار سرخوشانه نیز است. درست مانند باقی لحظات فیلم که در اثر اجرای سطح بالای لحن دو گانه فیلم‌نامه‌، کمدی و تراژدی در کنار یگدیگر درام را شکل می‌دهند. شبیه خود زندگی.

در این‌جا بوچ و ساندنس دیگر راه فراری ندارند و باید مرگ را انتخاب کنند. هر چند این دلیل نمی‌شود که روحیه‌شان را ببازند و یا دست از بگو و مگوهای همیشگی‌شان بردارند. آن‌ها یاغیان عاصی و سازش‌ناپذیری بودند که تن به مناسبات دنیای در حال تغییر اطراف‌شان ندادند. قهرمانان سرخوش و سرسختی که غرب وحشی برای‌شان محل ماجراجویی بود. جهانی اسطوره‌ای که با آمدن تکنولوژی و مدرنیسم، ارزش‌هایش دگرگون شد. از این رو بوچ و ساندنس یا باید به قوانین محدودکننده آن تن می‌دادند و یا مرگ را به عنوان آخرین ماجرا در آغوش می‌کشیدند.

مرام و مسلک این دو یاغی، به بازی گرفتن روزگار و دست انداختن جدیت جاری در آن بود. برای آن‌ها لذت زندگی در نقشه کشیدن، دزدی و فرار نهفته بود. راهزنانی که نفس و ذات سرقت و ماجراجویی برای‌شان اهمیت داشت و نه پولی که از آن بدست می‌آوردند. به همین دلیل هم زندگی و آدم‌ها را جدی نمی‌گرفتند و به همه چیز به چشم یک بازی نگاه می‌کردند. بازی‌ای که تا لحظه مرگ و تا ته خط آن را ادامه دادند. همین نگاه وارسته و رها بود که این قدرت را به آن‌ها بخشید تا به دنیا و تمام مشکلاتش پوزخند بزنند. بوچ و ساندنس به خوبی می‌دانستند که با هجوم تمدن، دیگر جایی برای قهرمانان بدوی غرب وحشی وجود ندارد و از همین رو آگاهانه به سمت سرنوشت محتوم‌شان گام برداشتند و لاقیدی را به انتها رساندند. آن‌ها هر چه بیشتر جلو می‌رفتند، کمتر از قبل امکان ماجراجویی را به دست می‌آوردند. دوران‌شان به سر آمده بود و جلوه‌هایِ قدرتِ روزگارِ متمدن تا زمانی که به بندشان نمی‌کشیدند، آرام نمی‌گرفتند. این همان حقیقتی بود که بوچ و ساندنس وقتی تنها و زخمی در دخمه‌ای گیر افتاده بودند به خوبی آن را می‌دانستند، اما هرگز به روی خود نیاوردند.

زوج تک‌افتاده‌ای که پیوندی غریب میان‌شان بود و با این که در محاصره دشمنان پر شمار بی‌چهره و هویت‌شان گیر افتاده بودند، همچنان در حال نقشه کشیدن بودند. دیالوگ‌های طنازانه و کنایه‌آمیز آن‌ها در سکانس نهایی، به خوبی روحیه و مرام‌شان را بازتاب می‌دهند و نقطه اوج شیوه نگاهشان به زندگی را به نمایش می‌گذارند. وقتی بوچ در آن شرایط بحرانی و در حالی که باید کاملا ناامید می‌بودند از فکر بکری که به سرش زده می‌گوید و از اینکه بعد از فرار از این مخمصه بهتر است به استرالیا بروند. سپس هنگامی که با نگاه معنادار ساندنس مواجه می‌شود، شروع می‌کند از مزیت‌های نقشه‌اش گفتن. از این‌که می‌توانند آن‌جا به زندگی ایده‌آل‌شان دست پیدا کرده، از شنا در دریا لذت ببرند و با خیال راحت بانک‌شان را بزنند. ساندنس هم در کمال خونسردی جواب می‌دهد که به این پیشنهاد فکر خواهد کرد.

در نهایت هم که آن دیالوگ بامزه و مشهور از راه می‌رسد:

بوچ: راستی لوفورس رو بین‌شون دیدی؟

ساندنس: نه

بوچ: خب، خوب شد. یک آن فکر کردم تو دردسر افتادیم.

کمتر سکانسی را سراغ داریم که این چنین لحظات تلخ و دردناک پیش از مرگ قهرمانان محبوب‌مان را با شوخی‌های شیرین در هم‌ آمیزد. آن‌ها در نقطه پایان قرار دارند، اما به آن به چشم آغاز یک ماجرا و داستان تازه نگاه می‌کنند. زن همراه‌شان مدتی قبل ترک‌شان کرده چون نمی‌خواست که شاهد مرگشان باشد و سربازها بیرون منتظرند که بالاخره آن‌ها را به رگبار ببندند. در همین لحظه بوچ و ساندنس هفت‌تیرهایش را پر کرده و از پناه‌گاه بیرون می‌زنند، انگار نه انگار که قرار است چه بلایی سرشان بیاید. نمی‌دانیم ایده ثابت کردن تصویر و نشان ندادن لحظه مرگ این دو در فیلم‌نامه وجود داشت و یا پیشنهاد کارگردان بود. اما هر چه بود، منجر به خلق یکی از لحظات درخشان در تاریخ سینما شد. تصویر ثابت بوچ و ساندنس و صدای آماج گلوله‌ها روی آن که خبر از پایان زندگی‌شان می‌دهد. برای ما اما آن‌ها هرگز نمردند و در آن لحظه در قامت شمایلی ماندگار از ضد قهرمان‌های جذاب سینمای وسترن جاودانه شدند. درست مانند افسانه‌ای ابدی. این یکی از باشکوه‌ترین مرگ‌هایی است که در فیلم‌ها دیده‌ایم. وقتی به خاک و خون افتادن نشان داده نمی‌شود و تصویر شخصیت‌ها در اوج ماجراجویی برای‌مان زنده و ایستا می‌ماند.

فیلم‌نامه بوچ کسیدی و ساندنس کید، اثر نویسنده برجسته ویلیام گلدمن، لحن یگانه‌ای دارد و روح زمانه‌اش را در آستانه دهه هفتاد بازتاب می‌دهد. جرج روی هیل نیز نه تنها این لحن و روح را با هنرمندی به تصویر کشید، بلکه توانست با همراهی فیلمبردار توانمندش یعنی کنراد هال به خلق اتمسفری خاص در دل فرمی پویا دست پیدا کند. همه این‌ها را بگذارید کنار موسیقی خاطره‌انگیز برت بکراک و البته حضور خلاقانه پل نیومن و رابرت ردفورد به عنوان ستاره‌های قصه، که نقش‌آفرینی‌شان کاملا در جهت به ثمر رساندن لحن دوگانه فیلم بود. همه این عناصر مختلف در سکانس پایانی فیلم نیز در بالاترین سطح خود حضور دارند و یکدیگر را کامل می‌کنند. سکانسی که می‌تواند نماینده کلیت فیلم باشد و پایانی شایسته برای آن همه ماجرا و داستان.

همشهری کین (اورسن ولز)

همه با هم برای همیشه

در حافظه همه ما، نام همشهری کین با عبارت «یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما» همراه شده است. البته بستگی به این دارد که چه قدر بازی بهترین‌ها را جدی بگیریم. اما امروز دیگر کسی، شکی در نقش موثر این فیلمِ ماندگار اورسن ولز در مسیر تحول بیان سینمایی ندارد. همشهری کین در زمان اکران از نظر فرمی و روایی فیلمی پیچیده، بدیع و نامتعارف بود. فیلمی که در تاریخ سینما از آن به عنوان یکی از الگوهای اولیه روایت مدرن یاد می‌شود. ساختار روایت همشهری کین به وسیله رجعت‌هایی به گذشته و راوی دانایِ کلِ محدود، قطعات پازل زندگی و شخصیت چارلز فاستر کین را کنار هم قرار می‌دهد و به یک تراژدی می‌رسد. این فیلمی است درباره تنهایی انسان و پوچی نهفته در دل شکست. اثری باشکوه که سبک خودنمایانه و شگردهای تکنیکی‌اش، همچنان هم می‌توانند مخاطب را مرعوب کنند. در چنین فیلمی، بدون تردید گزینه‌های متنوعی برای انتخاب در بخش «سکانس طلایی» وجود خواهند داشت. مرگ کین در زانادو، کلوب شبانه ال رنچو، کتابخانه تاچر، به هم ریختن اتاق سوزان توسط کین و پیدا کردن گوی شیشه‌ای و یا حتی رژه اخبار. اما در این مطلب، به سکانس فلاش‌بک دوران کودکی کین می‌پردازیم.

داستانِ همشهری کین با یک معما آغاز می‌شود و سپس با پیرنگی مبتنی بر جست‌وجو پیش رفته و ما را با خبرنگاری به نام تامسون همراه می‌کند که مانند یک کارآگاه، به دنبال کشف معنای رزباد است. آخرین کلمه‌ای که فاستر کین بر زبان آورد. هر چند که این جست‌وجو صرفا بهانه‌ای برای روایت نقاط برجسته زندگی کین است و در نهایت نیز تامسون در حل معما ناکام می‌ماند. البته ما در پایان متوجه می‌شویم که رزباد نام همان سورتمه دوران کودکی کین بوده است.

 با این‌که فیلم بر خلاف سنت سینمای کلاسیک آمریکا پایانی باز و رازآمیز دارد و تاکید می‌کند که تلاش برای پیدا کردن معنای رزباد بیهوده بوده و نمی‌توان همه زندگی یک انسان را با یک کلمه توضیح داد؛ اما در انتهای فیلم به این نکته می‌رسیم که کین هنگام مرگ در رویای دوران کودکی‌اش به سر می‌برده و در حسرت آن روزهای از دست رفته بوده است. انگار پس از همه آن جاه‌طلبی‌ها‌ و رسیدن به قدرت و ثروت فراوان، تنها بازگشت به ریشه‌ها بود که می‌توانست مایه آرامش او باشد.

ما دوران کودکی کین، بازی کردنش با رزباد و جدا شدن از خانواده‌اش را تنها در یک سکانس از فیلم می‌بینیم. سکانسی که مادرِ کین در اوج سردی و قاطعیت پسرش را برای پیشرفت به آقای تاچر می‌سپارد. لحظه‌ای سرنوشت‌ساز در زندگی شخصیت اصلی داستان. باقی دقایق فیلم به گونه‌ای تبعات این تصمیم و حاصل این انتخاب خانم کین را به تصویر می‌کشند. ولز نیز با کارگردانی فاخر و حساب شده‌اش، همه آن‌چه که باید از دوران کودکی کین به مخاطب منتقل شود را با کمترین قطع به تصویر کشیده و ما را از نظر احساسی نیز به درک و شناخت لازم از ریشه‌های شخصیت کین می‌رساند.

 اغلب آن تکنیک‌هایی که همشهری کین به خاطر آن‌ها به اثری نمونه‌ای در تاریخ سینما تبدیل شده، در این سکانس دیده می‌شوند. تکنیک‌هایی که البته درگذر سال‌ها بیشتر مشخص شد که چندان هم نوآورانه نبوده‌‌اند و تحت تاثیر تجربیات اساتیدی چون مورنائو، فورد و اشتروهایم به کار گرفته شده‌‌اند. اما نکته مهم، اجرای بسیار سطح بالای مجموعه این تکنیک‌ها در یک برداشت بلند است که ما را به یاد افتتاحیه معروف نشانی از شر نیز می‌اندازد. تداوم واقعیت بر پرده سینما و دست یافتن به یک روایت عینی. استفاده از وضوح عمیق و قرار دادن کنش در عمق میدان. کارکرد خلاقانه نور، اجزای صحنه و صدا در شکل دادن به داستان و ترکیب آن‌ها با حرکت دوربین. ترکیب‌بندی و نحوه قرار گرفتن شخصیت‌ها در قاب. استفاده از سطوح مختلف فضای داخل قاب برای انتقال اطلاعات و احساس به مخاطب و خلاصه جلوه‌ای درخشان از تسلط بر ابزار سینما و نقش میزانسن را می‌توان در این سکانس مشاهده کرد. حاصل همکاری ولز جوان با فیلمبردار مبتکر و توانمندنش، گرگ تولند.

در ابتدای این سکانس کین را در نمای دوری میان برف‌ها می‌بینیم. سپس دوربین عقب می‌کشد و قاب پنجره‌ای را نشان می‌دهد که مادرِ کین در سمت چپ آن ظاهر می‌شود و او را صدا می‌زند. دوربین همین‌طور عقب می‌کشد و والدین کین و آقای تاچر را در رفتن به اتاق مجاور همراهی می‌کند. خانم کین و تاچر پشت میزی در پیش‌زمینه می‌نشینند تا اسناد را امضا کنند. در همان حال آقای کین دور از آن‌ها در سمت چپ قاب ایستاده و پسر نیز که موضوع اصلی بحث است، در تمام مدت در عمق تصویر مشغول بازی کردن است. حتی صدای او از دور به گوش می‌رسد که می‌گوید: «همه با هم برای همیشه». هر چند خبر ندارد که مادرش سرنوشت متفاوتی را برای او در نظر گرفته است. در این سکانس تاکید قاب‌بندی روی خانم کین است که تصمیم مهم را می‌گیرد. آقای کین نیز در مرکز قاب بدون اختیار ایستاده و نارضایتی در چهره‌اش نمایان است. پس از آن نما قطع می‌شود و همراه با شخصیت‌ها به بیرون از خانه و پیش کین می‌رویم. آن‌جا که او متوجه می‌شود باید خانواده و محل زندگی‌اش را ترک کرده و همراه آقای تاچر برود. کین اما با عصبانیت و به وسیله رزباد محکم به آقای تاچر می‌کوبد و با رفتارش از همان ابتدا نشان می‌دهد که در مقابل او ایستادگی خواهد کرد. کارکرد میزانسن در شکل دادن به کنش‌های پیچیده، در چنین صحنه‌هایی است که خود را در بالاترین سطح نشان می‌دهد. 

نویسنده: آریان گلصورت -  این مطالب پیش از این در ماهنامه سینمایی فیلمنگار به چاپ رسیده‌اند

یادداشت‌هایی درباره چند فیلم از سینمای ایران...
ما را در سایت یادداشت‌هایی درباره چند فیلم از سینمای ایران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aryangolsoorat بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:00