نقد فیلم: هشت نفرت انگیز (کوئنتین تارانتینو)

ساخت وبلاگ

آن‌ها هرگز به رد راک نرسیدند...

آریان گلصورت

اینک آخرالزمان: 

فیلم با لانگ شات‌هایی از چشم اندازهای پوشیده از برف شروع می‌شود. تصاویری که همراه با موسیقی باشکوه و موثر انیو موریکونه نوید اثری مخوف را می‌دهند. پس از نقش بستن نام فیلم و خالق‌ آن کوئنتین تارانتینو بر تصویر، موسیقی اوج می‌گیرد و با پلان سکانسی رو‌به‌رو می‌شویم که حال و هوایی آخرالزمانی دارد. یک شروع مرموز و هراس‌آور. سپس با آخرین کالسکه‌ای مواجه می‌شویم که به سوی رد راک در حرکت است. کالسکه‌ای که گویا تقدیر به وسیله آن عده‌ای را در مغازه‌ای بین راهی گرد هم می‌آورد. افرادی که نقطه شروع عزیمت‌شان مشخص نیست. مقصدشان اما به نظر می‌رسد رد راک است. شهری که هرگز به آن نخواهند رسید. طوفان در راه است و شخصیت‌های داستان که هر کدام هدف خاص خود را دنبال می‌کنند، به ناچار باید در محیطی بسته حضور یکدیگر را تحمل کرده تا از شر خشم طبیعت در امان باشند. شر واقعی اما قرار است در مغازه مینی خود را نشان دهد. کلبه‌ای چوبی که در عدم حضور صاحبان‌اش، مینی و سوئیت دیو، به جهنم سردی تبدیل خواهد شد. به کارزاری که کسی از آن زنده بیرون نمی‌آید. این‌جاست که هر میخی که شخصیت‌ها برای فرار از سرما بر آن در لعنتی می‌کوبند، انگار میخی است بر تابوت خودشان.

وقتی عده‌ای جایزه‌بگیر، یاغی و ارتشی سابق با نژادهای مختلف در استراحت‌گاهی در غرب وحشی به هم می‌رسند، همه چیز برای نویسنده‌ توانمندی چون تارانتینو آماده است تا ما را به درون جهانِ نامتعارف داستان‌اش بکشاند. جهانی مملو از ترس و تهدید که جان هر کس در آن، مرده یا زنده، قیمت خود را دارد. هشت انسانِ نفرت انگیز در گوشه‌ای از جهان و تاریخ منجمد شده‌اند و باید تلاش کنند تا با یکدیگر کنار بیایند. خیال خوش‌بینانه‌ای که به سرعت رنگ می‌بازد. چون برخی تلاش می‌کنند با خلع سلاح کردن دیگران حرف خود را حاکم کنند و عده‌ای نیز منتظر لحظه‌ای‌اند تا نقشه شوم خود را به اجرا بگذارند. در چنین دنیای به بن‌بست رسیده‌ای، مرزی میان دروغ و واقعیت وجود ندارد. هر ادعایی ممکن است صرفا برای مرعوب کردن طرف مقابل باشد و آدم‌های رذل خود را تحت عناوین جعلی چون مامور اعدام پنهان کرده‌اند. آدم‌هایی که پیش از این در جنگ‌های داخلی در جبهه مقابل هم بوده‌اند و حالا باید سر یک میز رو‌به‌روی هم بنشینند.

شخصیت‌های این داستان در جهانی خودساخته سرنوشت‌شان به هم گره خورده است. دنیایی که آرامش و امنیت پوشالی‌اش هر لحظه ممکن است فرو بپاشد. در چنین وضعیت مملو از پنهان‌کاری، بی‌اعتمادی و بدگمانی، هر گونه تلاشی برای کنترل اوضاع کاملا مضحک جلوه می‌کند. تعادل نیز لحظه‌ای بر هم می‌خورد که سرگرد مارکوس وارن (ساموئل ال.جکسون) در اوج خباثت زخم کهنه دشمنی‌های قدیمی را باز می‌کند و با آن خاطره تکان دهنده که در یکی از به یادماندنی‌ترین و البته رذیلانه‌ترین فلش‌بک‌های تاریخ سینما به تصویر کشیده می‌شود، ژنرال سندی اسمیترز (بروس درن) بخت برگشته را به جایی می‌رساند که چاره‌ای جز دست به اسلحه بردن و در واقع انتخاب مرگ نداشته باشد. مارکوس تنها در چند دقیقه جهان را به چنان دوزخی برای ژنرال تبدیل می‌کند که او دیگر دلیلی برای زندگی کردن نداشته باشد. ژنرالی که از جنگ برای حفظ برده‌داری به عنوان یک افتخار و ارزش یاد می‌کرد و حتی حاضر نبود تنها سیاه‌پوست حاضر در جمع را مستقیم خطاب قرار دهد، به شکل بی‌رحمانه‌ای توسط یک مرد سیاه تحقیر می‌شود. خشونتی بی‌امان که از طریق کلام بر سر پیرمرد آوار می‌شود و او را به کام مرگ می‌فرستد. پیرمردی که دقایقی قبل از مرگش، از چرب زبانی‌های کلانتر کریس منیکس (والتون گوگینز) متوجه شده بودیم به این‌که «هیچ چیز برایش مهم نیست» معروف است، در موقعیتی قرار گرفت که هرگز نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد.

 پس از این اتفاق آتش زیر خاکستری که حضورش را از ابتدا فیلم احساس می‌کردیم، جان گرفته و جنگ روانی نیمه اول فیلم به جنگ فیزیکی نیمه دوم ختم می‌شود. آغاز حرکت به سوی نابودی و فرجامی خونین. پس از این نقطه عطف، تنش‌ها گسترش پیدا می‌کنند و شاهد از بین رفتن آرامش و امنیت ناپایدار اولیه هستیم که با افشای نکات تازه و آشکار شدن روابط، هویت‌ها و انگیزه‌ها همراه می‌شود. هرج و مرجی که به خشونتی بیهوده و مضحک می‌انجامد. تارانتینو در هشت نفرت انگیز با به تصویر کشیدن پوچ‌گراترین و هراس انگیزترین داستان‌اش تا امروز، جهانی آخرالزمانی را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد و با کشاندن ما به میان مهلکه‌ای مرگبار در غرب قدیم، اصول پذیرفته شده‌ای چون عدالت، قانون و اخلاق را به چالش می‌کشد. تراژدی نیز در نهایت به شکل غیرمنتظره و هوشمندانه‌ای به پایان می‌رسد. وقتی دیزی دامرگوی نفرت‌انگیز (جنیفر جیسون لی)، که نقشه‌ نجات او همه را به جان هم انداخت، در انتها توسط دو قطب مخالف، یک سیاهپوست خبیث و یک نژادپرست متعصب که از همان ابتدای فیلم ادعای کلانتر بودن می‌کرد، به دار کشیده می‌شود. جهانِ پیچیده و چندلایه فیلم این گونه کامل و ماجرا بین همان سه نفری که سوار کالسکه جان روث (کرت راسل) بودند حل و فصل می‌شود.

آلفرد هیچکاک در مغازه مینی:

هشت نفرت انگیز به خاطر پیرنگ معمایی‌اش عده زیادی را به یاد آثار معروف کاراگاهی مانند داستان‌های آگاتا کریستی انداخت. به ویژه آن‌جا که سرگرد مارکوس وارن شروع می‌کند به چیدن شواهد کنار هم و از فَکت‌هایی چون مزه آبگوشت مینی و صندلی سوئیت دیو استفاده می‌کند تا به نتیجه مدنظرش برسد. اما این فیلمی است که به خاطره نحوه ارائه اطلاعات داستانی‌اش، بیش از آثار کاراگاهی، یادآور سبک و اصول فیلم‌های آلفرد هیچکاک است. اگر روایت یک طرح معمایی را طفره رفتن از انتقال اطلاعات برای ایجاد غافلگیری و یا عرضه کردن اطلاعات برای ایجاد انتظار در مخاطب و افزایش تعلیق در نظر بگیریم؛ باید گفت تارانتینو در ساختار و فرم روایی دقیق و خلاقانه‌اش در این فیلم، بسیار تحت تاثیر الگوهای روایی آثار هیچکاک بزرگ بوده است. سینماگری که احتمالا بیش از هر مولف دیگری در تاریخ سینما، فیلمسازان پس از خود را تحت تاثیر قرار داده و آموزه‌های یگانه‌اش در چگونه روایت کردن داستان‌های تعلیق‌آور، فیلمسازی چون تارانتینو را به الگوبرداری وا داشته است.

معمولا فیلم‌های معمایی و آثاری که در فضای بسته می‌گذرند، برای تاثیرگذاری بر مخاطب از اتفاق‌های غیرمنتظره و شوک‌های داستانی غافلگیرکننده استفاده می‌کنند. بنابراین نویسنده تلاش می‌کند تا آن‌جا که امکان دارد، مخاطب ماجرا را زودتر حدس نزد. اما در هشت نفرت انگیز تارانتینو نقطه عطف مهمی چون مرگ جان روث را قبل از رخ دادن به ما لو می‌دهد. او در مقام راوی در ابتدای اپیزود «دامرگو رازی دارد» نشان‌مان می‌دهد که قهوه توسط یک نفر مسموم شده است و حتی در ادامه نیز دامرگو با ترانه‌ای که می‌خواند به مرگ روث اشاره کنایه آمیزی می‌کند. این یعنی فیلمساز به اندازه‌ای اعتماد به نفس دارد که مطمئن است می‌تواند مخاطب را با وجود آگاه ساختن از وقوع حادثه‌ای کلیدی، هم‌چنان تحت تاثیر قرار دهد. همان‌طور که هیچکاک نیز حدود سی دقیقه پیش از پایان سرگیجه (1958) و در سکانسی که کیم نوواک نامه‌ای که نوشته را در برابر آینه می‌خواند، گره اصلی فیلم‌اش را باز می‌کند و سپس با استفاده از عناصر روان‌شناختی و بازی با انتظارات مخاطب از طریق فرم، هم‌چنان ما را کنجکاو و درگیر فضای داستانی نگه می‌دارد. دیوید بوردول در بررسی ساختار روایی آثار هیچکاک به این موضوع اشاره می‌کند که برای این استاد مسلم سینما، معما ارزش کمتری نسبت به تعلیق دارد و عناصر معمایی صرفا بهانه‌ای برای جلب کردن نظر مخاطب‌اند. به همین دلیل ما در شمال از شمال غربی (1959) بسیار زودتر از کری گرانت و در نیمه اول فیلم متوجه می‌شویم که اصلا کسی به نام جرج کاپلان وجود ندارد. چون گره‌گشایی ارزشی نداشته و تعلیق مهم‌ است. رویکردی که در هشت نفرت انگیز نیزحضور دارد و ما اگرچه می‌دانیم قهوه مسموم شده، اما علت آن و ابهام در رابطه دامرگو با عامل آن، باعث می‌شود هم‌چنان درگیر تعلیق حاضر در فضای فیلم بمانیم. بوردول می‌گوید: «تعلیق همیشه چیزی را به تعویق می‌اندازد. نه فقط فاز بعدی را در الگوی عناصر، بلکه سماجت ما را برای تکمیل شدن.»  

ماجرای مربوط به قهوه مرگبار تنها یک نمونه از مواردی بود که نشان می‌دهند تارانتینو در این فیلم به دنبال رو دست زدن‌های معمول به مخاطب نیست. در هشت نفرت انگیز اغلب شخصیت‌ها رازی دارند. اما استراتژی این فیلم شبیه آن دسته از آثار کاراگاهی به شیوه آگاتا کریستی نیست که نقطه اوج داستان با گره‌گشایی و آشکار شدن راز همراه باشد. سطح سینمای تارانتینو بالاتر از آن است که بخواهد افشا کردن نقاط پنهان را به عامل اصلی جذابیت فیلم‌اش بدل کند. او به تبعیت از هیچکاک، به جای تقلیل دادن مخاطب به یک ناظر و شنونده صرف، حس مبهم و رازآلودی در سراسر فیلم‌اش حاکم می‌کند تا از طریق مشارکت فعالانه ما با فرم تعلیق‌آور فیلم‌اش به جذابیت دست پیدا کند.

از سوی دیگر ساختار روایی هشت نفرت انگیز با گسترش درام در عرض، نقطه عطف دیرهنگام و نحوه انتقال اطلاعات سیال و نسبی‌اش که ما را در غیاب عنصری به نام شخصیت محوری نسبت به هر کدام از افراد حاضر در داستان در موقعیتی خاص قرار می‌دهد، کاملا ضد کلاسیک و به دور از الگوهای رایج جلوه می‌کند. ویژگی‌ای که باز هم یادآور میراث هیچکاک است. فیلمسازی که در فیلم‌های جریان اصلی خود با به سخره گرفتن قوانین آکادمیک، اصول روایی تازه‌ای خلق کرد (مانند شیوه تغییر راوی در سرگیجه) و یا در مواردی با بهره بردن از طنزی ملایم، منطق بی‌منطقی را برای مخاطبانش توجیه کرده و باورپذیر جلوه داد.

تارانتینو در مقام یک مولف:

بیلی وایلدر بزرگ زمانی درباره پیتر باگدانوویچ گفته بود: «او به اندازه‌ای در تاریخ سینما غرق شده که نمی‌تواند سبک شخصی خودش را به وجود آورد.» تارانتینو اما فیلمسازی است که به دلیل هوش بالا، هم در تاریخ سینما غرق شد و هم توانست سبک شخصی خودش را داشته باشد. با در نظر گرفتن اصول تئوری مولف اندرو ساریس، تارانتینو را باید یک مولف به حساب آوریم. دیگر مدت‌هاست که شکی در مورد تاثیری که او بر جریان سینمای پس از خود گذاشت وجود ندارد. اگر سال‌ها پیش فرانسوآ تروفوی سینماشناس هدف‌اش انفجار ژانرها از طریق در هم آمیختن آن‌ها بود و با این‌کار به یکی از پیشگامان سینمای پست‌مدرن تبدیل شد، حالا میراث‌اش نزد تارانتینو به کمال رسیده است. هشت نفرت انگیز را که می‌بینیم شاهد ترکیب سطح بالا و هنرمندانه ژانرها و رسیدن به لحن و اتمسفری منحصر به فرد از دل آن‌ها هستیم. یک وسترنِ کمدیِ نوآرِ هیچکاکی با رگه‌هایی از اسلشر که با ادای دین‌ها و ارجاع‌های هجو آمیز متعددش به تاریخ سینمای وسترن، به ضیافتی برای خوره‌های فیلم می‌ماند. از طرفی طبعا این فیلم شباهت فراوانی هم به آثار گذشته سازنده‌اش دارد. وسترنی است که بیش از هر فیلم دیگری سگدانی (1992) را به یاد می‌آورد. اولین فیلم تارانتینو که باعث شد نامش بر سر زبان‌ها بی‌افتد. هر دو فیلم در فضای محدود می‌گذرند و محل رخدادها جلوه‌ای است از صحنه نمایش. اگر سگدانی حکایت سرقتی بود که هرگز آن را نمی‌دیدیم، هشت نفرت انگیز هم حکایت رفتن به شهری است که هرگز به آن نمی‌رسیم. ما در این دو فیلم با آدم‌های حقیری طرف هستیم که به دنبال تجربه‌های تعالی در لحظه‌های گذرای زندگی هستند. افرادی که حرف‌های بی‌معنی‌شان، پوچ بودن زندگی‌شان را به رخ می‌کشد. کسانی که با یکدیگر صحبت می‌کنند، اما ارتباط برقرار نمی‌کنند. در سگدانی نیز قاعده بازی عدم اطمینان آدم‌ها به هم بود و بحث دروغ و اعتماد جزو عناصر اصلی جهان معنایی آن. جهانی که در آن، لحظه بر هم خوردن تعادل نقطه آغاز حرکت به سوی آشکار شدن حقیقت است.

تارانتینو متخصص خلق آثار حماسی با استفاده از شخصیت‌های پست و رذل است. او به خوبی می‌تواند با خلق آشفتگی چیده شده، آدم‌ها و وقایع بی‌ربط را با نگاه تقدیرگرایانه‌اش در موقعیت‌های ویژه به هم برساند و روابط و مناسبات کاملا غیرواقعی و اغراق‌ شده را پذیرفتی جلوه دهد. در جهان آثار تارانتینو، شاهد واقع‌گرایی به سبک خاص خودش هستیم! البته او با حفظ ویژگی‌های ثابت، فیلم به فیلم بسیار تغییر می‌کند و هر بار نکات و دنیای تازه‌ای برای کشف در اختیار ما قرار می‌دهد. هشت نفرت انگیز بهترین کمدی سیاه تارانتینو و در کنار پالپ فیکشن (1994) و اراذل بی‌آبرو (2009) پیچیده‌ترین و حساب‌ شده‌ترین فیلم‌نامه او تا امروز است. نتیجه کار یک استاد و حاصل تسلط او بر تکنیک و ابزار سینما و استفاده درخشان از عمق میدان. از آن فیلم‌هایی که در هر بار دیدار چیزی برای کشف دارند و از جنبه‌های مختلف می‌توانند مورد بررسی قرار گیرند. 

 

یادداشت‌هایی درباره چند فیلم از سینمای ایران...
ما را در سایت یادداشت‌هایی درباره چند فیلم از سینمای ایران دنبال می کنید

برچسب : کوئنتین,تارانتینو, نویسنده : aryangolsoorat بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت: 14:36